|
سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : سمانه
دیشب بابا ساعت هفت و نیم اومد.طرفای هشت بود که صدام زد.جواب ندادم،اومد تو اتاقم و وقتی دید آماده نیستم خیلی تعجب کردو با عصبانیت نذاشت حرفمو تموم کنم،با تحکم گفت..داناک ساعت هشت و نیم پایینی.باشه؟یه چند وقته توخودتی..برای همین می گم باید بیای..یه مهمونی باحال کلا حالتو خوب می کنه..بعد با لبخند چشمکی تا هشت و ربع فقط گریه کردم چون احساس کردم دیگه راه فراری ندارم.اما یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین،بعدم حالت تهوع بهم دست داد، نمی دونم چم شده بود.با هر زحمتی که بود درو دیوارو چسبیدم و خودم وبه دسشویی رسوندم.بدجوری حالم بد بود مامان حال بدمو که دید بابا رو صدا زد و وقتی دیدن که راس راسی حالم خوب نیست به دکتر عزیزی زنگ زدن(دکتر خانوادگیمونه).دکتر که اومد چند تا سوال ازم کرد که..چی خوردی؟..ازاین جور سوالا منم گفتم هیچی. بعد شنیدم که به مامان بابا گفت که همش عصبیه.یه آرام بخش بهم دادو گفت که بخوابم. بابا زنگ زد به ندا و گفت که بیاد پیشم و حدود ساعت یه ربع به ده رفتن مهمونی.وفتی که رفتن احساس آرامش و سبکی کردم خدایا شکرت که کمکم کردی. نظرات شما عزیزان:
وبلاگ جالبی داری همشو خوندم ممنون که سر زدی ...........
خدا بنده های خوبشو تنها نمیذاره ........اگه یه قدم به سمتش بری خدا تمام و کمال جبران میکنه ............. سیما
![]() ساعت18:18---4 مهر 1391
سلام من آبجی داداش امیرم... اینا همون معجزه کوچولوهای زندگیه... دیدی خدا چطور هواتو داشت؟؟؟ دوستت دارم... وقتی به خدا نزدیک و نزدیک تر میشی یاد ما هم باش... مخصوصا یاد سامیار و مهدی کوچولو... حتما می شناسیشون... تو وب داداش امیرن... من و داداش امیر هرروز بهت سر میزنیم چون معتقدیم تو یه فرشته ای..
پاسخ:سلام ابجی سیما ممنون که به فکرمین.من همیشه به فکر شما و مهدی کوچولو و سامیارو رامتین و بقیه بچه ها هستم و خیلی دوستون دارم.خیلی خوبه که هستین. ![]()
![]() |